89/1/3
1:16 ع
با این حساب
تو قصد کشتن مرا داری
من نیز تو را
با این حساب
تنها تفنگ هایمان زنده خواهند ماند
برای آزادی می جنگی
سنگ می کوبی بر سرم
که دو روز به پایان سربازی ام مانده
هر دو به نقطه رهایی می رسیم
تو به زندان می روی
من به تیمارستان
با این حساب
آزادی ست که ما را به اسارت می برد
تو برای خدا می کشی
من نیز
مقدسیم ما هر دو
با این حساب
تنها خداست که کافر ست
27اسفند88-تبریز
عجیب دنیایی است دنیای ما...دامپزشکی خوانده ام!...تا آخر دکترای درد!!اما....غزل دوست همیشه های من است؛... در لحظاتی که دارو کفاف نمی دهد ...نوشداروی غزل از راه می رسد. هنرجوی سینما هم هستم... ... جرایم دیگری هم مرتکب شده ام.